یا سلام
« صالی! ... صالی!... »
مجسم کن یک پسر سیزده ساله ی تخس پر شر و شور، یک دفعه جلویت ظاهر شود. آن هم وسط درگیری! از کوره در رفتم و سرش داد زدم « بهنام! مگه نگفتم نیا این جا؟ »
موهای ژولیده اش تا روی شانه هایش آمده بود. جسارتش با قد و قواره اش نمی خواند. هیچ وقت این جور ندیده بودمش . قیافه ی معصومانه ای به خودش گرفت که اصلاً به ش نمی اومد. از توی جیب بزرگی که روی لباس آبیش بود - از آن لباس های بیمارستانی- چیزی در آورد و زیر چشمی نگاهم کرد« من نمی خواستم بیام. بچه های تکاور اومده بودن، به شون کنسرو دادم، اونام این جورابا رو بهم دادن.» مشتش را جلوی صورتم گرفت و زل زد تو چشمهایم « بیا بپوش، برا زخمای پات خوبه .» بهنام تخس شرور مهربان من. مشتش را بستم و کشیدمش توی بغلم و سرش را بوسیدم . چقدر آرام شده بود.
من را انداختند بالای وانت قرمز، پهلوی بقیه ی مجروح ها، که یک دفعه شوکه شدم، بهنام هم ... غرق خون. یک ترکش ریز خورده بود تو قلب کوچکش. بی حس شده بودم « بهنام ! بهنام! » سرش را تکان داد و دستش را آرام کشید طرف جیب بزرگ آبیش. من دیگه پوکیدم.
چیزی روی سینه ام سنگینی می کرد. شب ها بهنام سرش را می گذاشت روی سینه ام و شروع می کرد « صالی، برام از بهشت بگو. راستی بهشت چه طوریه؟ یعنی خدا اونجاس؟ خیلی سرسبزه، نه؟ حالا بچه ها شهید می شن میرن بهشت؟ یعنی مام شهید می شیم؟ »
به پهلو می شد. دستش را روی قلبم، زیر سرش می گذاشت. گرمی نفسش به صورتم می خورد. چشم های بی قرارش را روی هم می گذاشت و می گفت « آره. مام شهید می شیم. مگه نه صالی؟ » و اون قدر می گفت تا خوابش ببرد.
حالا نمی دانستم کجاست. من تو بیمارستان طالقانی بودم و بهنام ...
دلم می خواست یه چیزی درباره ی فتح خرمشهر بنویسم... دیدم من که اون موقع نبودم...بهتره از یکی که تو اوج مقاومت بوده...درباره ی یکی که تو اوج مقاومت بوده...بنویسم.
یادم نیست متن بالا رو از کجا کش رفتم ولی می دونم دوستش دارم. بهنام سیزده ساله رو هم.
بهنام!راستی بهشت چه جوریه؟!
دعا یادتون نره!